۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

سوالهای زیادی...


  
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه می کردند. یکی از دیگری پرسید: «چرا هنگام غروب، رنگ آسمان تغییر می کند؟»

میمون دوم گفت: «اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند، گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطراف می بینی، لذت ببری.»

میمون اول با ناراحتی گفت: «تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیت ها را با منطق بیان کنی» در همین حال، هزارپایی از کنار آنها می گذشت.

میمون اول با دیدن هزارپا از او پرسید: «هزارپا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت می دهی؟»

هزارپا جواب داد: «تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام.»

میمون دوم گفت: «خوب فکر کن، چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی می خواهد.»

هزارپا نگاهی به پایش کرد و خواست توضیحی بدهد: «خوب اول این پا را حرکت می دهم. نه، شاید اول این یکی را... باید اول بدنم را بچرخانم...»

هزارپا مدتی تلاش کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند؛ ولی هرچه بیشتر تلاش کرد، ناموفق تر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه بدهد، ولی متوجه شد که نمی تواند.

با ناراحتی گفت: «ببین چه بلایی سرم آوردی. آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت.»

میمون دوم به اولی گفت: «می بینی؟ وقتی سعی می کنی همه چیز را توضیح دهی، این طور می شود!»

پس دوباره: به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.


نویسنده: فهیمه ارژنگی   
 
  
 سایت پنج روز  
 
 
 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر