۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

آرزوهایی که حرام شدند



  
  
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کرد، به لستر گفت: «آرزویی کن تا برآورده کنم.»لستر هم با زرنگی آرزو کرد « دو آرزوی دیگر داشته باشم!». بعد با هر کدام از این دو آرزو، آرزو کرد سه آرزوی دیگر داشته باشد. آرزوهایش شد شش تا. با هر کدام از این شش آرزو، سه آرزوی دیگر خواست و ...از هر آرزویش برای خواستن آرزویی دیگر استفاده کرد. تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ۵میلیارد و ۷میلیون و ۱۸هزار و ۳۴ آرزو! بعد آرزوهایش را پهن کرد روی زمین و مشغول شد:

کف می زد، می رقصید، جست و خیز می کرد، آواز می خواند و برای داشتن آرزوهای بیشتر و بیشتر آرزو می کرد. این در حالی بود که دیگران می خندیدند و گریه می کردند و عشق می ورزیدند و محبت می کردند. لستر وسط آرزوهایش نشست و آنقدر آنها را روی هم ریخت تا مثل تپه ای از طلا شد.

بعد شمردن را آغاز کرد. آنقدر شمرد تا پیر شد. شبی پیدایش کردند در حالی که مرده بودو آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بود. 

آرزوهایش را شمردند. حتی یکی از آنها هم کم نشده بود.همه نو بودند و برق می زدند. بفرمایید چند تا بردارید! اما به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و لبخندها و کفش ها، همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!

نویسنده: شل سیلور استاین   
  
 سایت پنج روز  
 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر