۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

ذره ذره وجودم عشق اوست




دست های لرزانش دیگر لطافت سابق را ندارد. چین و چروک پیشانی اش هر روز بیشتر می شود، از پله که بالا می آید نفسش به شماره می افتد.
بوی عطر یاس در حیاط پیچیده است.
شاید یادش رفته که بهار است، یادش رفته که روزش نزدیک است آخر چند سالی فراموشی هم به سراغش آمده و بر رنج بیماری اش افزوده است.
گنجشک ها لابه لای درخت انار جست و خیز می کنند، شمعدانی کنار باغچه گل داده است همه جا سر سبز است، طبیعت شکوفایی اش را جشن گرفته

اما مادر من ...

در چشم های بی رمقش هنوز زندگی موج می زند.
پاهایش دیگر توان تحمل جسم تحلیل رفته اش را ندارد. پشتش کمی خم شده است وقتی می خواهد از زمین بلند شود، یاعلی می گوید و دو دستش را به زمین می فشارد، چه دوست مهربانی است این زمین.
دست لرزانش لابه لای موهای سپیدش حرکت می کند. موهایش همچون دلش سپید شده است.
اما من هم چنان در مقابل او احساس کوچکی می کنم سر تعظیم فرود می آورم .
هنوز محتاج نگاه مهربانانه اویم.
هنوز به دعای صبحگاهش امید دارم.
هنوز صدای دانه های تسبیح که در دستان لرزان او روی هم می لغزد، به من آرامش می دهد.
هنوز خنده او قوت قلبم است هنوز به او محتاجم.
با ذره ذره وجودم عشق او را احساس می کنم.
آخر او مادر من است... مادر 

نویسنده: رمضانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر